سوگندسوگند، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

یکی یه دونم

یه نی نی جدید

روز شنبه صبح نی نی عمه ملیحه به دنیا اومد یکی دیگه به همبازیهات اضافه شد اسمشو گذاشتن محمد یه نی نی ناز و کوچولو موچولو. ...
20 خرداد 1392

یکی یه دونم

اینم عکسای قشنگ دخملی خوشگل خانوم مامان       حالا من با این عروسک چیکار کنم فهمیدم موهاشو بکشم حالا کلاهشو در بیارم اخ جون کلاهشو برداشتم         ...
19 خرداد 1392

کارهای 7 ماهگی

دخترم دیگه قشنگ میتونه بشینه اونم بدون کمک     دیگه میتونه با روروئکش هر جا می خواد بره   سوگند در حال عطسه کردن دختر من سینه خیز نکرد چون می خواد چهار دست و پایی کنه البته الان خوب نمیتونه بره جلو     سوگند جونم یاد گرفته دست بزنه   ...
19 خرداد 1392

اولین مسافرت

سوگند جونم برای اولین بار رفته مسافرت اونم شمال .روز دوشنبه بعد از ظهر منو بابایی یهویی تصمیم گرفتیم که بریم مسافرت و منم تا شب وسایلمون رو جمع کردم و صبح زود ساعت 4 راه افتادیم به سمت شمال این موقع سال بهترین وقت برای مسافرت چون جاده ها خلوت بودن و ما فقط 12 ساعت تو راه بودیمو  تونستیم ساعت 4 بعد از ظهر برسیم بابلسر اولین کاری که کردیم یه خونه گرفتیم کنار دریا .بعد از این که وسایلمون رو جابه جا کردیم رفتیم کنار ساحل دریا یکم طوفانی بود ولی هوا خیلی عالی بود چند ساعتی اونجا بودیم که سوگند خانم خسته شد رفتیم خونه یکم استراحت کردیم بعد گفتیم چیکار کنیم بریم بازار چند ساعتی هم تو بازار چرخیدیم وخرید کردیم وقتی بر میگشتیم خونه سوگند توی ما...
13 خرداد 1392

سوگند نیم وجبی

امروز سوگند خانم خیلی اتیش پاره شده بود همش دوست داشت بره بیرون از ساعت 3 بعد از ظهر شروع کردی به غر غر کردن منم که نمیدونستم شما چی می خوای بهت غذا دادم اب دادم پستونکتو دادم گفتم شاید خوابت می یاد اما هر چی گذاشتمت رو پام دیدم نه بابا خبری نیست از خواب وقتی دیگه گریه شدید شد بردمت جلوی در تا تو حیاط و نگاه کنی و حواست پرت بشه  دیدم خیلی خوشت اومد انگار نه انگار که داشتی گریه می کردی  اما تا برگشتیم  تو خونه  باز دوباره شروع کردی به گریه  منم یکم بردمت تو حیاط  اینقدر خوشحال شده بودی  که نگو  یه کوچولو رفتیم  بیرون جلوی خونمون تا بچه ها رو دیدی که دارن بازی میکنن کلی ذوق کردی ولی باز تا برگشت...
5 خرداد 1392

روز پدر

  بهم گفتند “پدرت ” را در یک جمله توصیف کن هرچه فکر کردم نتوانستم. نوشتن خوبی هایت جمله ای نیست دفتر هزار برگ میخواهد. فقط در یک جمله گفتم ” خدارا شـــــــکــر که دارمت”   همسفر زندگیم وجود نازنین تو بهانه زیستن است تو زیباترین حضور عاشقانه در زندگی من هستی عاشقانه و بی نهایت دوستت دارم بیش از آنچه تصور کنی روزت مبارک اینم کیکی که برای بابایی خریدیم ...
5 خرداد 1392

بازم عروسی

سوگند خانم 5شنبه شب بازم رفته مهمونی اونم بله برون زهرادختر عموش خیلی مهمونی خوبی بود البته اگه شیطونی های سوگند خانم و در نظر نگیریم اینقدر دختر خوبی بودی که وقت نکردم عکس بگیرم همش دوس داشتی بغلم باشی اما بازم غرغر میکردی به هرکی میدادمت 2 دقیقه بعد پس میفرستادنت پیش مامانت نمیدونم گرمت شده بود یا چون سرو صدا بود نمیتونستی بخوابی اینقدر ناراحت بودی هرچی بود مامانی رو حسابی اذیت کردی واخر شب با یه سر درد شدیدو یه عالمه خستگی اومدیم خونمون باز خدا رو شکر خوب خوابیدی و دیگه برای خواب اذیتم نکردی. ...
3 خرداد 1392

نمایشگاه گل

روز جمعه رفتیم نمایشگاه گل خیلی خوش گذشت خیلی گلهای قشنگی داشت سوگند جونمم کلی خوشش اومده بود این همه گل قشنگ دیده بود من هم چون عاشق کاکتوسم چند تا خریدم .                   ...
2 خرداد 1392

تفریح

امروز مامان جون صبح وقتی طبق معمول هر جمعه می خواستیم بریم خونه مادر جون عمو محمد رضا زنگ زد به بابایی و پیشنهاد بیرون رفتن داد ما هم قبول کردیم ورفتیم ددر دودور جایی که رفتیم خیلی با صفا بود رفتیم کنار یه سد . به شما که خیلی خوش گذشته بود اخه دخترم عاشق بیرون رفتن و خوش گذرونی دختر منه دیگه.             ...
2 خرداد 1392